داستان هاي عشقي و رومانتيك
داستان خانوادگي وعاشقانه
دو شنبه 14 / 6 / 1393برچسب:, :: 12:28 ::  نويسنده : مجتبي روزبه       

با سلام به همه دوستان زندگي خودم خيلي وقت گذشته كه به وبلاگ خودم سر نزدم شرمنده گل روي همگي شما هستم جبران محبت شما روبا داستان هاي و دلنشين ميكنم منتظر باشيد مرسي از چشماي قشنگتون تا آخر مطلب رو خوندييد

 



سه شنبه 6 / 5 / 1392برچسب:, :: 12:11 ::  نويسنده : مجتبي روزبه       

داستاني كه مي خواهم برايتان بگويم: عشق حقيقي

بسمي تعالي

روزگاري پسري به همراه مادرش در شهري زندگي مي كرد. اسم آن پسر سام بود. او تنها بچه ي خانه بود

و مادرش هم پير و ناتوان آن ها وضعيت رفاهي مناسبي نداشتند پسر براي اينكه درآمد كسب كنه به كار مشغول

بود. روزي كه براي خريد به فروشگاهي رفت وقتي كه داشت خريد مي كرد به يك دختر برخورد كرد و همه ي

وسايل آن ها به زمين افتاد دختر و سام  خود را مقصر مي گرفتند آنجا بود كه سام شيفته ي اخلاق و رفتار دختر شد.

كمك دختر وسايل را جمع كرد و به دختر داد از آن روز به بعد پسر ديگر نمي توانست كار كند چون واقعا عاشق او

شده بود.چند روز بعد دوباره با هم برخورد كردند وهمديگر را در كتاب خانه ديدند با هم به گفتگو نشستند و به هم مي گفتند كه

اين چيه كه ما را به سوي هم مي كشونه ؟ سام گفت: اين اسمش تقدير است . تقدير است كه ما را به سوي هم مي كشونه

از آن روز به بعد سام به همراه دخترك با هم قرار هاي زيادي گذاشتند با هم به سينما مي رفتند به رستوران مي رفتند و...

غافل از اينكه براي دخترك خواستگار آمده بود ولي سام بيچاره خبر نداشت پدر دختر قبول كرد كه با خواستگار عروسي كند

و ديگر نمي گذاشت كه سام با دختر ديدار كنه . چند روز بعد عروسي دختر بود سام در روز عروسي از شدت ناراحتي در خانه

نشسته بود مادرش به او گفت عزيزم تو بايد به حرف دلت گوش بدهي ببيني دلت چه تصميمي گرفته سام گفت: دلم مي گه برو

دنبالش مادر گفت: پس برو به حرف دلت گوش كن. سام بلند شد دست مادرش را بوسيد ورفت به عروسي كه رسيد عاقد داشت

صيغه ي عقد را مي خواند يك دفعه سام بلند فرياد زد نه... نه... نمي گذارم كسي تو را از من بگيره پدر دختر وقتي سام را ديد

به طرف خانه دويد و تفنگ قديمي را كه داشت برداشت و آورد سام وقتي تفنگ را در دست او ديد نترسيد و به طرف دختر

رفت. پدر دختر تفنگ را كشيد و گلوله اي شليك كرد اما تير به سام نخورد بلكه دختر خود را مقابل سينه ي سام قرار داد و

گلوله به دختر خورد سام وقتي دختر را بر روي زمين خونين ديد عصباني شد وبه سمت پدر دختر دويد او دوباره گلوله اي

شليك كرد و اين دفعه ديگر گلوله به سام خورد و هر دو در حياط افتادند و دست در دست هم عاشقانه و خونين به هم مي گفتند

دوستت دارم و در كنار يك ديگر قشنگ ترين عشق را رقم زدند و مردند.       اميدوارم پاك و خالص ترين عشق را داشته باشيد

شاد باشيد 



دو شنبه 5 / 5 / 1392برچسب:, :: 13:50 ::  نويسنده : مجتبي روزبه       

داستاني كه مي خواهم برايتان بگويم: كادوي خونين

همه ي ما روزي دوست دختري داشتيم دوست پسري داشتيم. دوستي كه با اون مثل برادر يا خواهر بوديم

با هم بيرون مي رفتيم شام مي خورديم بستني مي خورديم و... اما كسي گفت: چرا؟

چون تنها بوديم دوست داشتيم با يكي حرف بزنيم  آيا اون يكي پدر و مادرها هستن ؟ نه.

پدر و مادرها هميشه درگيره كارن تا مي خوايم دو كلام باهاشون حرف بزنيم مي گن الان كار دارم بعدا

حرف مي زنيم. خوب اين جوري مي شه كه جوان ها رو آوردن به كساي ديگه كسايي مثل دوست هاي

پسر و دختر حالا ولش كن بريم سر اصل مطلب ... دختري بود به نام مينا اون همين مشكلو داشت. پدر

و مادرش هر دو كار مي كردند وكسي نبود كه با او حرف بزنه اون همين جوري با يك پسر دوست شد.

پسري كه اونو باسه ي خودش نمي خواست بلكه به خاطر پولش مي خواست اون پسر كسي نبود به جز

سينا . سينا يك پسر شرور بود كه با مينا دوست شده بود با هم همه جا رفته بودن كافي شاپ . رستوران

پارك. حتي سينما و.. اون ها چند ماه با هم دوست بودن تا اينكه مينا عاشق يك پسر به نام علي شده بود.

كه حتي علي به خواستگاري مينا هم اومده بود پدر و مادر مينا حرفي نداشتند و مي خواستن كه اون ها

با هم عروسي كنند. مينا هم از اين قضيه بدش نمي اومد چند وقت بعد اون ها با هم عقد  كردند . اما

اين وسط سينا بود كه از اين قضيه ناراحت و عصباني بود. سينا تصميم گرفت كه كادويي براي مينا ببره

يك ماه بعد عروسي كردند وسينا در عروسي شركت كرد. كادويي به مينا داد و به او تبريك گفت واز جشن

خارج شد. عروسي تموم شد. شب كه علي و مينا داشتن كادوها را باز مي كردند به كادوي سينا رسيدند و

وقتي كه در اونو باز كردند يك دفعه اتفاقي افتاد كه نبايد مي افتاد بمبي منفجر شد بمب علي و مينا و خونه

همگي با هم به هوا رفتن وهر دو كشته شدند. آيا اين حق اونا بود كه در شب عروسيشون كشته شن. قضاوت

با خودتون پس ياد بگيريم كه دوستانمون را درست انتخاب كنيم اين هم از كادوي خونين شاد باشيد.



دو شنبه 5 / 5 / 1392برچسب:, :: 11:55 ::  نويسنده : مجتبي روزبه       



یک شنبه 4 / 5 / 1392برچسب:, :: 16:8 ::  نويسنده : مجتبي روزبه       



یک شنبه 4 / 5 / 1392برچسب:, :: 15:36 ::  نويسنده : مجتبي روزبه       
     داستانی که می خواهم برایتان بگویم: عشق سوخته     

                                           جوانی در شهری زندگی می کرد. آن شهر از نظر زیبایی خیلی عالی بود                                                                    تا یک روز دختر زیبایی به همراه والدینش به شهر آمدند آن ها خانه ای در   

                                          آن شهر را خریدن. و در آنجا ساکن شدند روزی که دخترک برای خریدن

                                          نان به نانوایی رفت آن جوان آن را دید و از او خوشش آمد. چند روز بعد

                                        که آن جوان دوباره آن را دید و به او گفت: ببخشید من می توانم نام شما را

                                        بیرسم . دختر گفت: خیر نمی شود اصلا شما که هستید چه می خواهید. جوان

                                       گفت: من دانیال هستم. می توانم به همراه خانواده ام به خانه ی شما بیایم. دختر

                                       گفت:برای چه؟ جوان گفت: برای امر خیر.دختر گفت:من نمی دانم؟ شما این را

                                       به والدینم بگویید. جوان می ترسید که با والدینش صحبت کند. چند روز بعد به

                                       جوان خبر رسید که آن دختر عروسی کرده. آن جوان ناراحت شد و از آن شهر

                                       رفت. آن دختر وقتی این خبر را شنید کلی غمگین شد. واز آن روز بعد زندگی

                                       برای آن جوان فقط شد یک روز و شب و دیگر اصلا  عاشق نشد. ازان طرف

                                       دختر بیچاره در خانه ی شوهرش تنها و بی کس بود. شوهرش به او ظلم و ستم

                                      می کرد. دختر از ترس شوهرش نمی توانست به خانواده اش سر بزند. و آخر از

                                      شوهرش جدا شد. و به خانه ی پدر و مادرش برگشت.

                                                                      گریه  پایان داستان عشق سوخته خجالتی



یک شنبه 4 / 5 / 1392برچسب:, :: 15:33 ::  نويسنده : مجتبي روزبه       

                                                                     به نام خدا   

داستانی که می خواهم برای شما بگویم :  کلاغ و بلبل

روزی روزگاری کلاغی در جنگلی زندگی می کرد. کلاغ همیشه آرزو داشت که به یک کلاغ زیبا با رنگ های زیبا تبدیل شود.

دوستانش هر روز او را مسخره می کردند به او می گفتند: تو زشتی ما با تو بازی نمی کنیم. کلاغ هر روز عصبانی تر می شد.

روز ها و ماه ها در کنار هم رد می شد. او دیگر کلافه شده بود. تا اینکه از دیگران شنیده بود که بلبلی زیبا روی به جنگل آن 

طرف رودخانه آمده که می تواند آرزوهای دیگران را بر آورده کند. کلاغ جنبید و خوش حال شد. او تصمیم گرفت تا به آنجا

برود. شب شد و او با کلی شوق خوابید صبح روز بعد خوش حال و با طراوت از خواب بیدار شد . چیزی خورد و به راه افتاد.

چند ساعتی در راه بود و سرانجام به آنجا رسید. جنگل شلوغ بود. همه آنجا بودند بلبل وقتی کلاغ را دید به او گفت: چرا دیر آمدی.

کلاغ که در تعجب مانده بود! گفت: با منی؟ بلبل گفت: بله با تو هستم. چرا آنقدر دیر آمدی؟

کلاغ گفت: تو مرا از کجا می شناسی؟

بلبل گفت: تو را چگونه می شناسم!  من به خاطر تو به اینجا آمدم.

کلاغ گفت: به خاطر من؟ برای چه؟

بلبل گفت: خداوند مرا برای اینکه آرزوی تو را برآورده کنم به اینجا فرستاده.

کلاغ گفت: واقعا راست می گویی؟

بلبل گفت: بله. حالا بگو چه آرزویی داری؟

کلاغ گفت: من آرزو دارم به کلاغی با رنگ های زیبا تبدیل شوم.

بلبل آرزوی کلاغ را برآورده کرد و از آنجا رفت. از آن روز به بعد همه دوست داشتن با کلاغ که به کلاغی با رنگ های زیبا تبدیل

شده بود بابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابابازییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی کننننننننننننننننننننند.

                      . تمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممام.



صفحه قبل 1 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

به وبلاگ داستان خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان هاي عشقي و رومانتيك و آدرس texs.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 77
بازدید کل : 16090
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



Alternative content